«ما به شما بی حجاب ها، چیزی نمی فروشیم»
دخترک دو سه باری آمده بود مغازه شهید محمود کاوه
ولی محمود حرفش یک کلام بود .
حتی وقتی از پدرِ دختر کتک خورد، باز هم از حرفش کوتاه نیامد:
«ما به شما بی حجاب ها، چیزی نمی فروشیم»
دخترک دو سه باری آمده بود مغازه شهید محمود کاوه
ولی محمود حرفش یک کلام بود .
حتی وقتی از پدرِ دختر کتک خورد، باز هم از حرفش کوتاه نیامد:
«ما به شما بی حجاب ها، چیزی نمی فروشیم»
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت… یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.
سلطان محمود غزنوی، گوری برای خود ساخت و به یکی از ندیمان گفت: آیه مناسبی از قرآن پیدا کن که بر روی سنگ گور خود حک کنم. ندیم تأملی کرد و گفت: بگو بر روی آن بنویسند:
هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ (یس: 63)
این دوزخی است که به شما وعده داده بودند
بحارالانوار از ابن عباس نقل نموده است که روزی زلیخا به یوسف(ع) گفت: چشم بردار و مرا بنگر. یوسف(ع) گفت: « أَخْشَی الْعَمَی فِی بَصَرِی[1]؛ از نابینا شدن چشمانم می ترسم.»
زلیخا گفت: «چقدر چشمهایت زیباست!» یوسف(ع) گفت: «دو چشم، نخستین عضوهایی هستند که در قبر بر گونه هایم می افتند.» زلیخا گفت: «چه بوی خوشی داری؟» یوسف(ع) گفت: «اگر [بدی] بوی مرا سه روز پس از مرگم استشمام می کردی، از من فرار می کردی.»
زلیخا گفت: «چرا به من نزدیک نمی شوی؟» حضرت یوسف(ع) گفت: «با این دوری، به قرب پروردگارم امیددارم.» زلیخا گفت: «بستر من از حریر است، برخیز و خواسته ام را برآور.» یوسف(ع) گفت: «می ترسم بهره ام در بهشت از کف برَوَد.» زلیخا گفت: «تو را به شکنجه گرها می سپارم» یوسف(ع) گفت: «پروردگارم در آن هنگام مرا بس است.»[2]
[1]. عیون اخبار الرضا(ع)، شیخ صدوق، تهران، منشورات جهان، ج2، ص45، ح162.
[2]. بحارالانوار، علامه مجلسی، بیروت، دار احیاء التراث، ج 12، ص 270، ج 45: قَالَتْ مَا أَحْسَنَ عَیْنَیْکَ قَالَ هُمَا أَوَّلُ سَاقِطٍ عَلَی خَدِّی فِی قَبْرِی قَالَتْ مَا أَطْیَبَ رِیحَکَ قَالَ لَوْ سَمِعْتِ رَائِحَتِی بَعْدَ ثَلَاثٍ مِنْ مَوْتِی لَهَرَبْتِ مِنِّی قَالَتْ لِمَ لَا تَقْرُبُ مِنِّی قَالَ أَرْجُو بِذَلِکَ الْقُرْبَ مِنْ رَبِّی قَالَتْ فَرْشِیَ الْحَرِیرُ فَقُمْ وَ اقْضِ حَاجَتِی قَالَ أَخْشَی أَنْ یَذْهَبَ مِنَ الْجَنَّةِ نَصِیبِی قَالَتْ أُسَلِّمُکَ إِلَی الْمُعَذِّبِینَ قَالَ إِذاً یَکْفِیَنِی رَبِّی.
1- با سلام کردن به فرزندتان به او شخصیت دهید.
2- با طفل خود بازی کودکانه بکنید.
3- اطفال را بخاطر گریه هاشان نزنید زیرا تا مدتی گریه شهادت به وحدانیت خداوند، شهادت به نبی اکرم و دعا برای والدین است.
4- فرزندان خود را ببوسید. پس همانا برای هر بوسیدن درجه ای در بهشت است.
6- کودک را در کارهای کودکانه خود تمسخر نکنید. کارهایش را احمقانه نخوانید.
7- زشتی گناه و تنفر مردم از گناهکار را به کودک بفهمانید.
8- لوس کردن، کودکان را موجوداتی ضعیف و بی اراده بار می آورد.
9- رفتارهای غیر منتظرانه کودکان را تا حدودی تحمل کنید.
حضرت علی علیه السلام می فرماید: زیاده روی در ملامت و سرزنش، آتش لجاجت را شعله ور می کند.
10- حس کنجکاوی کودک را با حوصله ارضا کنید.
سرکلاس جامعه شناسی پروفسور دو ساعت تمام از حجاب بد گفت.وکلی صغری وکبری چیدتا برای بچه ها جابندازه حجاب چیز به درد نخوریه ! اون زمانم کسی جرئت نداشت به استاد اعتراض کنه. ولی آخرای کلاس احمد بلند شدو گفت:«ببخشید استاد ! شما دو ساعت از حجاب بد گفتید ،حالا اجازه می دید من ده دقیقه از حجاب دفاع کنم؟ »در خواستش به قدری مودبانه ومنطقی بود که استاد مجبور شد اجازه بده .احمدم طوری قشنگ وحساب شده راجع به فواید حجاب صحبت کرد که آخرش،بچه ها تشویقش کردن وبراش کف زدن .استادهم فهمید که تا ثیر حرفای احمد بیشتر بوده.
شهید دکتر سید احمد رحیمی